امروز روز دوم کارآموزی بود

راستش کارا اصلا خوب پیش نمیره
همش دارم فکر میکنم وقتی رو که توی سالن سوییچ به بطالت و با دیدن تعمیرات قطعات و یا حداکثر کارت مشترک و سیم و کابل و ... دارم تلف میکنم میتونم روی پروژم بزارم.

خدا کنه این رییسه شنبه با پیچوندن بقیه ی کارآموزیم موافقت کنه

مهدی داره به شکل فجیعی رو پروژه کار میکنه. فردا هم قراره از صبح بریم دنبال کارای پروژه و ... اول قراره بریم دانشگاه ببینیم نمره ی فیلتر و مخابرات سیار اومده یا نه؟ بعدش بریم جمهوری دنبال کلاس fpga و بعدشم بریم انقلاب چندتا کتاب بخریم.

در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفته اینک اما
باز بر میگردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام میگیرد!

تو این زمونه با کسی افسانه ی دل سر مکن

چه کسی باور کرد؟
مردنم را بی تو؟
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم

قصیده ی آبی خاکستری سیاه حمید مصدق من رو به کما میبره! عجیب معنی تک تک کلماتش رو درک میکنم. شاید تا حالا بیشتر از ۲۰ بار خونده باشمش. اما هیچوقت خستم نمیکنه.

حقیقتش اون شعری که بالا نوشتم دقیقا حرف دل خودم بود. برام خیلی جالبه که بدونم واکنش بچه ها بعد از مرگ من چیه. مثلا کامران هادی حسن صبا سمیرا...همش تصور میکنم...بگذریم. دوست ندارم کسی ناراحت بشه. اینجا جای این حرفا نیست!

چه ربطی داشت؟ نمیدونم. این روزا از همیشه خسته ترم. و دل گرفته تر. تولدم گذشت. خیلی جالب بود کسایی که ازشون انتظار نداشتم بهم تبریک گفتند و کسایی که منتظرشون بودم...از آمریکا امید و مامانش بهم میل زدند که برام خیلی سورپرایز بود. اینجا هم کامران و حسن برام کتاب مدار مخابراتی خریدند. صبا هم اولین نفری بود که به یادم بود و کلی شرمندم کرد. توی خونه هم مامان بهم پول داد. امسال خودم با کامران و حسن برای خودم جشن گرفتم. پیتزا و بعدشم فیلم مزخرف شام عروسی که حیف اون همه پول بلیط!

ولی خیلی از بچه هایی که فکر میکردم تولدم یادشون باشه...مخصوصا بچه های وبلاگستان.شایدم من خیلی پر توقع شدم.

تو این زمونه با کسی افسانه ی دل سر مکن
هر کی میگه دوست دارم دروغ میگه باور مکن

امروز اولین روز کارآموزیم بود. در کل خیلی خوب بود و با تجهیزات سوییچ آشنا شدم. برخلاف چیزی که بچه ها میگفتن که همش دودره بازی و بیکاریه اصلا اینجوری نبود و کلی کار بود که باید انجام بدیم. اما خدا کنه بتونم بپیچونمش مهدی بنده خدا خیلی داره رو پروژه زحمت میکشه و منم باید کمکش کنم...

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

Happy Birthday

امشب شب تنهاییه
یکی به دادم برسه
تنها ترین مرد زمین
امشب به آخر میرسه

فکر نمیکردم بعد از اتفاق خوبی که امروز افتاد امروز اینجوری تموم بشه...

باشه. تولدم مبارک. هیچکس یادش نیست. اینجا خودم برای خودم جشن میگیرم

دلم گرفته آسمون
نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم
نمیتونم شکوه کنم

انگاری کوه غصه ها
رو سینه ی من اومده
باز داره باورم میشه
خنده به ما نیومده