فکرشو که میکنم میبینم هر اتفاقی که برام افتاده - چه خوب و چه بد - بعدش برام خیر داشته. اون از جریان تجزیه که اولش با مخ به زمین کوبیده شدم اما ۲ ماه بعدش چنان سکوی پرتابی برام شد که هنوزم که هنوزه دارم باهاش میپرم. جریان ملکی هم همینطور بود. حداقلش این بود که درس خوندم. برای همینه که سعی میکنم شیشه ی عینکم رو پاک کنم و با خوشبینی آینده رو ببینم...
اتفاقات این ۲ سال مثل یک فیلم دائم از جلوی چشام رد میشه. چی بودم و چی شدم. و چه خواهد شد؟ پارسال که با اون وضعیت فجیع تجزیه رو افتادم اصلا فکرشم نمیکردم که ۱ سال بعدش فارغ التحصیل بشم. و بعدش اصلا واحد نیفتم. درسای خفنی مثل مخابرات ۲ و فیلتر و الکترونیک ۳ رو پاس کنم.
اما یه چیزایی اذیتم میکنه. ته وجودم رو قلقلک میده. فکر اینه که من این همه واسه دوستام مایه میزارم(منظورم پول نیستا ٬ رفاقته) اما جوابی نمیبینم. فکر اینکه تو این ۲ سال هر کی مشکلی داشت به جون و دل به کمکش رفتم بدون اینکه فکر کنم چقدر طرف رو میشناسم و اصلا به من چه ربطی داره؟ اما حتی یه نفر هم نبود که بپرسه تو خودت دردت چیه؟ چه مرگته؟ کجای کاری؟
نمیدونم. حتما اشکال از منه که فکر میکنم همه باید به فکر هم باشن. شاید من هنوز دارم تو افسانه ها سیر میکنم.
همین دیروز داشتم میگفتم خدا خیلی مهربونه.چیزی که مهمه اینه که حق کسی رو نخورده باشی. رضا هم میگفت ما بعد از مرگ توی رحمت خدا ذوب میشیم. اما با این همه هر وقت قرآن میخونم ترس برم میداره(منظورم همون سالی ۱ بار توی ماه رمضون یا تک واحد قرآن دانشگاس) اینکه بالاخره آخرش چی میشه؟ بهشت یا جهنم؟ این راهی که من دارم میرم درسته؟ کی میدونه؟
------------------------------------------------------------------------------------------------------
اصلا چرا اینا رو نوشتم؟ ساعت ۱۲ شبه و ... شاید چون امروز کار قابل نوشتنی انجام ندادم. طبق معمول به جای کارآموزی کارگری کردم و ...
بیخیال. من میرم بخوابم. کسی هم مسخره نکنه لطفا. البته مسخره هم بکنه مهم نیست کیه که گوش کنه؟
تجربه ی ۲ سال وبلاگ نویسی پوستمونو سفت کرده.
شب خوش
بعد از ظهرها که از کارآموزی میام معمولا با رضا میریم دنبال کار و گاهی هم میریم گردش. واسه همین وقتی میرسم خونه دیگه نا ندارم و میگیرم میخوابم. اینترنت هم ۲-۳ شب راه نمیده و خرابه. و الان هم صبح زود پاشدم که مثلا آپدیت کنم!
دیروز رفتیم زیر درخت هلو! فیلم جالبی بود که با ظرافت خاصی مرگ رو به نقد گرفته بود. و مثل همه فیلم های ایرج طهماسب اولین و تنها هدفش خندوندن بود. این سینمایی که ما رفتیم دیروز خیلی خلوت بود و با احتساب من و رضا کلا ۵ نفر بودیم. ما هم اینقدر شلوغ کردیم که...
فعلا همین. تا بعد