تو این زمونه با کسی افسانه ی دل سر مکن

چه کسی باور کرد؟
مردنم را بی تو؟
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم

قصیده ی آبی خاکستری سیاه حمید مصدق من رو به کما میبره! عجیب معنی تک تک کلماتش رو درک میکنم. شاید تا حالا بیشتر از ۲۰ بار خونده باشمش. اما هیچوقت خستم نمیکنه.

حقیقتش اون شعری که بالا نوشتم دقیقا حرف دل خودم بود. برام خیلی جالبه که بدونم واکنش بچه ها بعد از مرگ من چیه. مثلا کامران هادی حسن صبا سمیرا...همش تصور میکنم...بگذریم. دوست ندارم کسی ناراحت بشه. اینجا جای این حرفا نیست!

چه ربطی داشت؟ نمیدونم. این روزا از همیشه خسته ترم. و دل گرفته تر. تولدم گذشت. خیلی جالب بود کسایی که ازشون انتظار نداشتم بهم تبریک گفتند و کسایی که منتظرشون بودم...از آمریکا امید و مامانش بهم میل زدند که برام خیلی سورپرایز بود. اینجا هم کامران و حسن برام کتاب مدار مخابراتی خریدند. صبا هم اولین نفری بود که به یادم بود و کلی شرمندم کرد. توی خونه هم مامان بهم پول داد. امسال خودم با کامران و حسن برای خودم جشن گرفتم. پیتزا و بعدشم فیلم مزخرف شام عروسی که حیف اون همه پول بلیط!

ولی خیلی از بچه هایی که فکر میکردم تولدم یادشون باشه...مخصوصا بچه های وبلاگستان.شایدم من خیلی پر توقع شدم.

تو این زمونه با کسی افسانه ی دل سر مکن
هر کی میگه دوست دارم دروغ میگه باور مکن

امروز اولین روز کارآموزیم بود. در کل خیلی خوب بود و با تجهیزات سوییچ آشنا شدم. برخلاف چیزی که بچه ها میگفتن که همش دودره بازی و بیکاریه اصلا اینجوری نبود و کلی کار بود که باید انجام بدیم. اما خدا کنه بتونم بپیچونمش مهدی بنده خدا خیلی داره رو پروژه زحمت میکشه و منم باید کمکش کنم...

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

نظرات 5 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ http://s0meha.blogsky.com

دس گذاشتی رو نقطه حساسه دله منا...

صبا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:19 ب.ظ

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد// نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت// ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد// گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش// و او یکریز و پی در پی...دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد// و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد// بدین سان بشکند در من سکوت مرگبارم را....(دکتر علی شریعتی)

نمی دونم چرا یه دفعه یاد این شعر از دکتر افتادم!!!!!!!

صبا چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام داداش خوبم. وبلاگ جدید مبارک...خیلی عالیه ایطوری خیلی راحت می تونه درد و دلاتو بنویسی و سبک بشی. البته من امیدوارم که ایجا همیشه از خوشیات و شادیات بنویسی. به هر حال من پایه ام هر موقع اپ کردی خبرم کن اگه بیام ببینم اپ کردی نگفتی میام تو اون وبلاگت آبروریزی راه میندازم(خنده) خلاصه که حواست باشه دیگه(چشمک)

... چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام..

این دله وامونده کار دست نده..

من گرایشم مخابراته..

... چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:34 ب.ظ

بههههههههههههههههههههه...

چه لطفی کردم...

دوبار بهت سر زدم..

من اصن جنبه کامنت گذاشتن ندارم..

تو خودت رو ناراحت نکنی من یه چیزی میگم..

کسایی که من واسشون کامنت میزارن عادت کردن..

منم اینجوری عادت کردم...

ولی مرسی که بهت دوباره سر زدم و خوشحالت کردم..


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد